«دهنتو باز کن! يالله بچه دهنتو باز کن وگرنه مختو داغون مي کنم!»
کودک اما همچنان متحير مانده بود. ازخواب پريده بود و چنان وحشتزده بود که نمي توانست تشخيص دهد کجاست.
مادر مستاصل التماس کرد: «علي جان، مامان قربونت برم حرفشو گوش کن. گوش کن تا کتک نخوري مامان. طاقت ندارم بازم خون دماغ بشي.»
علي هشت ساله دهانش را گشود و مرد پايش را با کفش درون دهان کودک گذاشت و خنده ي مستانه سر داد. ليلا و مهدي خواهر و برادر بزرگترش هم وحشتزده نگاهش مي کردند و با او همدردي مي کردند.
«کار هر روزشه. شبا دير وقت مياد خونه. يه وقتا اصلا نمياد. يه وقتا هم دم دماي صبح مياد. مثه همون روزي که آفتاب تازه زده بود که با لگد در رو باز کرد و اومد تو و باز هم با لگد طفلک بچه رو اونطوري بيدار کرد و طبق عادت اين چند ماه پاشو با کفش کرد تو دهن بچه. چي کار کنم؟ نمي تونم جلوشو بگيرم. اگه بچه دهنشو باز نمي کرد، با مشت و لگد ميفتاد به جونش و خونين و مالينش مي کرد. نمي تونم ببينم که بچه م هم مثه خودم سرش به در و ديوار کوبيده بشه و عين خودم منگ بشه.»
شوهرش عراقي است. به ايران آمده و همسر ايراني برگزيده است. معتاد شده است. حشيش و ترياک و هر چه دستش بيايد. تازگي ها به مصرف شيشه روي آورده و زن اين يکي را نمي تواند تحمل کند:
«دود و دمش رو تحمل کردم. قماربازي و خلاف کاري هاشو تو کوچه مروي تحمل کردم. کتک خوردم و دم بر نياوردم. از خونه با لباس تو خونه مينداختم بيرون و مي گفت خبر مرگت برو برام پول جور کن بيار. مينشستم کنج خيابون تا مگر کسي دلش بسوزه و پولي کف دستم بذاره تا براش بيارم. اونوقت آقا غيرتي هم بود و مي گفت تو خرابي و هرزه اي. اين حرفها رو جلو بچه ها هم مي گفت. بهشون مي گفت مادرتون خرابه نمي خوام پيشش باشين مثه اون مي شين.
دوستاشو مياورد خونه. وقت و بي وقت با هم مي شستن سر بساط دود يا مشروب يا شيشه. بعد که از حال خودش خارج مي شد، مي گفت تو هرزه اي و اون رفيقام به خاطر تو ميان خونه مون. اشاره مي کرد به پنجره و مي گفت: اوناها الان ديدم که اون مرد از پنجره پريد بيرون؛ و شروع مي کرد به کتک زدن من. توهم وجودشو گرفته، ديوونه شده ... »
پدرش اهل غرب ايران است و قوم و خويشاني در عراق دارد. مادرش عراقي است، از همان قوم و خويشان پدري است. همکيش بودند و قرابت فرهنگي هم داشتند، پدرش مانعي براي ازدواج نديده و دختر را به يک عراقي داده تا در آينده بتواند به عتبات عاليات هم راحت سفر کند. نمي دانسته اند که براي ازدواج با يک مسلمان شيعي مذهب عراقي بايد از اداره اتباع خارجي وزارت کشور اجازه داشته باشند. نسبت به قانون آگاهي نداشتند و به صورت شرعي ازدواج کرده اند. سه فرزندش شناسنامه ندارند، اما با کارت هويت مي توانند اجازه تحصيل داشته باشند. اگر پدرشان بگذارد:
«چند روز پيش حسابي کتکم زد و از خونه انداختم بيرون. گفتم بچه هامو بده و برو. گفت خوابشو ببيني. تازه اگه طلاقت بدم، دختره رو مي برم، نمي ذارم مثه تو فاسد بشه. پسرا اما مال تو. دخترم 15 ساله شه. الانم که فعلا بچه ها رو برداشته و رفته قم. بچه هام هر روز يواشکي تلفن مي کنن و گريه مي کنن که مامان به دادمون برس. نگرانم. بيشتر از همه براي دخترم. حتما اونجا هم با امثال خودش رفت و آمد داره و دخترم در خطره. بچه ها رو خيلي کتک مي زنه.»
از او مي خواهم مدارکشان را ببينم: يک کاغذ پاره پاره شده که سند ازدواجشان بوده. يک روز شوهر تکه تکه اش کرده و گفته «فعلا اينطوري طلاقتو دادم تا بعد...»، چند کارت هويت با تابعيت عراق که از آن شوهر و فرزندان است و يک شناسنامه که مي گويد اين دختر 35 ساله نه شوهر دارد و نه فرزند. به اعتبار آن مي تواند از بار مسئوليت شانه خالي کند و اصلا پي زندگي اش برود، اما وجدان نمي گذارد، عاطفه ي مادري هم:
«يه روز اومد خونه ي پدرم و با چاقو به او حمله کرد. پدرم از ترس اينکه بيش از اين من و بچه هام رو آزار نده، شکايتي به دادگاه نبرد، اما اون وقيح تر شد و هر از گاهي به اينجا مياد و نسبتهاي ناروا به مادر و خواهرام مي ده. فحاشي مي کن و مي ره. چند بار برادرام مي خواستن مداخله کنن اما پدرم اجازه نداد. اون سابقه داره. بارها زندان افتاده اما هر بار خودش رو به يه اسمي معرفي کرده، واقعا نمي دونم چي کار بايد بکنم؟»
مي پرسم چرا شکايت نمي کني؟ مي گويد: «شکايت؟ مي ترسم. طلاق گرفتن از اين مرد سخت نيست، اما نمي تونم از بچه هام بگذرم. قانون شايد براي گرفتن طلاق حمايتم کنه، اما براي گرفتن حضانت بچه ها کارم مشکله. اونها به خاطر اينکه پدرشون عراقيه، نمي تونن تابعيت ايران رو بگيرن و من از آوارگي بچه هام مي ترسم. بچه هايي که چون قانون مادرشون رو هيچ شمرده، نمي تونن تابعيت کشوري رو داشته باشن که توش به دنيا اومدن و بزرگ شدن.»
حرف از قانون که مي زند، زبانم مي گيرد، ديگر چه دارم بپرسم از اين زن؟ قانون ايران درباره ي زني که شوهري افغاني يا عراقي دارد، چه مي گويد؟ «با او برو، يا طلاق بگير و بمان!» و هنوز اين حرف آخر است با اين زن. به کودکانش چه مي گويد قانون؟ کودکاني که مي گويند: «بگذار ايراني بمانم!»
«دهنتو باز کن! يالله بچه دهنتو باز کن وگرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي ...»
و پايي بزرگ که درون دهان کودک هشت ساله جاي مي گيرد، با کفشي که گام به گام کوچه مروي ـ محله ي عربها ـ را در پي قمار و حشيش و شيشه پيموده و چه راههاي ديگري را که من نمي دانم.